هوالسلام
دیگه ترسو شدم از خواستن هر چیز.دیگه چیزی نمیخوام. مال خودت... .نشون دادی که میدونی لیاقت ندارم و نشون دادی که با بی لیاقتا چه جوری رفتار میکنی.بقیه هم هر چی میخوان بگن ؛ بذار بگن. چه فرقی میکنه وقتی آدم لیاقت نداره؟ وقتی ولم کردی به امون خودم؟مگه بی لیاقتا دل ندارن؟ نه معلومه دیگه که ندارن. من که ندارم.شاید درجه ی بی لیاقتی من بالاست.چه میدونم دیوونه شدم از خواستن و نتوانستن… . کجا برم؟خودت بگو. این آخرین خواسته ی منو براورده کن به خاطر این همه رنجی که تو این زندگی به خاطرت تحمل کردم؛به خاطر زخم زبونایی که خوردم و به خاطرت دم نزدم… . به خاطر اون شیرینیهایی که نصیبم شد و به خاطر همه ی ناتوانهای عالم که جز خودت هیچ کسیو ندارن. شاید آخری باشه… بگو؛ آهای لایمکن الفرار من حکومتک! بگو کجا فرار کنم؟من میخوام بیام تحت حکومتت.با من حرف بزن… !